تصور کنید یه مدت طولانی، مجبور بشید همهی آدمها رو درک کنید. همیشه بهشون حق بدید. هر برخورد یا رفتاری کردن فکر کنید شما چه کاری ازتون برمیاد که این آدم حالش بهتر بشه. چجوری میشه آرومش کرد و شرایط رو مساعد کرد. تصور کنید این کار رو چند سال متوالی انجام بدید. این کار یه سری از سیستمهای دفاعی شما رو از کار میندازه و موجب میشه نفهمید چه زمانی حق با شماست. چه زمانی باید عصبانی و ناراحت بشید و چه زمانی باید از خودتون دفاع کنید.صف آش بود. آش نمیخواستم. یکی از دلمههایی که آماده گذاشته بودن رو برداشتم و رفتم که کارت بکشم. گفتن کجا خانوم؟ میدونستم که غذاهای آماده صف ندارن. بهش گفتم. گفت نه، ظلمه. ما هم میخوایم از همینا برداریم. برو تو صف. نکنه صف داشت...؟...توی صف دعوا شد. کسی که پای کارت خوان بود کارم رو راه انداخت. کسی که آش میکشید اول خواست حساب کنه ولی اعتراضها رو که دید گفت برو ته صف شر میشه. بعضیها توی صف گفتن گوش نکن حساب کن برو. یه جا حتی به گوشم خورد که میگفتن اینا حق ما رو خوردن. حساب کردم. اومدم خونه. تا زمانی که ماجرا رو برای مامانم و داداشم تعریف نکرده بودم، هنوز مطمئن نبودم حق با منه یا نه. الانم که نشستم و مینویسم دلم میخواد گریه کنم.اتفاق بزرگی نیست. ولی خیلی وقته قوهی تشخیصم رو از دست دادم. اینجور وقتا از خودم متنفرم. یه زمانی میفهمیدم ولی دیگه نمیفهمم. از کجا بفهمم چی درسته و چی غلطه؟ از کجا بفهمم کی حق با منه؟ اصلا کی باید آدما رو درک کنم؟ وبلاگ طلسم شده ی من...
ما را در سایت وبلاگ طلسم شده ی من دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : likaa بازدید : 56 تاريخ : چهارشنبه 6 ارديبهشت 1402 ساعت: 10:34